تی‌لِم



بچه‌ها آمده‌اند وسط. آن معروف‌ها، آن همیشه منتقدها، آن روزی بیست‌بیست‌تا پست‌گذارها نیست شده‌اند. ولی بچه‌ها آمده‌اند. 

هم سجّاد با وارثش، هم علی با گردنه‌اش، هم کسانی دیگر مثل جواد مهدوی و حسین بوذرجمهری.

جواد مهدوی را نمی‌شناسم. ولی از آن‌هایی است که می‌شود باهاش بحث کرد. 

حسین بوذرجمهری هم یکی دو مطلب انتقادی نوشته است که می‌توانید بخوانیدش. پامنبری حسن عبّاسی و پناهیان است. ولی نقدهایش تند است و از طبقه جوان حزب‌اللهی خبر می‌دهد که رفتار سیستم را درک نمی‌کند و به شدّت ناراضی است. خیلی به شدّت. و البته حزب‌اللهی یعنی کسی که هر لحظه تنها و تنها به میان‌دار نظام جمهوری اسلامی یعنی رهبر نظر دارد و دربارهٔ آن صحبت می‌کند. 

مطلب علی مطلب خیلی خوبی است. آدم را یاد خدابیامرز روح‌الله نامداری می‌اندازد. همان که می‌گفت تئوری و مسائل ذهنی و مفهوم‌سازی و خودیی با کلمه‌ها را بریز دور؛‌ بیا وسط میدان. پایت را روی زمین بگذار. ما با خواندن مطلب علی سرافکنده می‌شویم اگر جگرِ میدان نداشته باشیم که نداریم. 

مطلبِ آخِر سجّاد هم می‌خواهد به شیوه‌ای درست انقلاب اسلامی را وقایع‌نگاری کند. بله؛ وقتی صدای شکمِ گرسنه‌ها را نمی‌شنویم که ایران‌مال می‌سا‌زیم. حکومتی که ایران‌مال می‌سازد یعنی تحریم اقتصادی مسأله‌اش نیست؛ تولید و پیشرفت و گام دوم تمدّن‌سازی فلان مسأله‌اش نیست. مسأله‌اش شیک بودن است؛ مسأله‌اش -به قول حسین بوذرجمهری- سپردن مملکت به معتمدان» است نه متخصصان یا حتّی متعهدان. این‌جور وقت‌ها بیت مهم می‌شود، لابی مهم می‌شود، نسبت‌ها مهم می‌شود، ازدواج‌ها مهم می‌شود (بنگرید به ازدواج‌های پیچیده حکومتی‌ها با هم)؛ نه آرمان‌ها و روش‌ها و ارزش‌ها. آن‌ها برای مردم روی منبر است. آن‌ها برای مردم از پشت تریبون اپوزیسیون است.

و چند تک‌مضراب:

+ هیچ وقت از عصر ایران خوشم نمی‌آید. ولی توی کره‌شمالی‌سازی اینترنت، تنها سایتی است که می‌تواند تیترهای معنادار بزند. 

++ هر چقدر کاشانی در نگاه به تاریخ اسلام در سبک پاکتچی تیزبین است، در تحلیل مسائل روز سطحی است. عملهٔ ظلم نشود؟‌

+++ دوستان پراکسی تلگرام آوردند برایم. گفتم نه. من بعد از اتّصال اینترنت، به صورت قانونی از استفاده خواهم کرد! 

++++ همه جا می‌نویسند اشرار از مردم نیستند؛ پس از کیستند؟ رفرنسی معرّفی کنند ببنیم تعریف‌شان از مردم چیست. 

+++++ وسط بحران و اعتراض و اغتشاش، یکی وقت را غنیمت شمرده، از مدرسه فرهنگش دفاع کرده است. مرسی» به این فرصت‌شناسی. آدم را یاد مهاجم سال‌های نه‌ چندان دور آبی‌ها، غلامرضا عنایتی می‌اندازد.

++++++ مدّاحی هم به میدان آمد و شعری خواند. امان بده جوان، ببین اوضاع چطور می‌شود. کره گرفتن از آب فتنه» هم آدابی دارد.

 

فردا توّلد جلال آل‌احمد و سالمرگ دکتر غلامحسین ساعدی است. شاید چیزی دربارهٔ یکی‌شان بنویسم.

 


رفسنجانی سال‌ها از تریبون نماز جمعه و تلویزیون دور نگه داشته می‌شد. برایش پیام‌های دو پهلو صادر می‌شد و حتّی جمله‌ٔ مرسوم نماز تدفین از او دریغ شد. او دیشب برادر عزیز و رفیق عزیز» خوانده شد. تا این‌جا، مرحوم» رفسنجانی -لابد در قیاس با و لاریجانی- تنها رویش فتنهٔ ۹۸» است.

من که هنوز حاضرم برای سایت رهبر حاشیه‌نگاری کنم، نکاتی به ذهنم می‌رسد: 

یک:‌ اوّلاً انتظار می‌رفت جلسه دیشب با فقرا، مستضعفین، درماندگان، یا دستِ کم تحت پوشش‌های کمیتهٔ امداد و بهزیستی باشد. شاید توی سال ۸۸ جلسه با کرواتی‌ها (چه کرواتی‌های واقعی، چه کرواتی‌هایی که یقه شیخی می‌بندند) کارکردی داشت، ولی در دل این بحران، دیدار با زخم‌خوردگان -حتی همان زخم‌خوردگان حامی نظام- منطقی‌تر به نظر می‌رسید. انتظار داشتیم دیشب یقه‌بازها و خالکوبی‌ها و داش‌ها را توی بیت می‌دیدیم. نه چهره‌هایی که ممکن است خودشان هم در مظان اتّهام باشند. در یک فضای ملتهب، فقط سرتیتر خبرها خوانده می‌شود. سرتیتر خبر هم آن است که رهبر با پولدارها جلسه گذاشته است. 

دو: دیشب یکی از نورچشمی‌های نظام را دیدم. می‌گفت مردم احساس فقر» کرده‌، به خیابان ریخته‌اند. در جریان سیل با یکی از بزرگان ملّاشیهٔ اهواز صحبت می‌کردم. می‌گفت غنی نمی‌تواند حال فقیر را درک کند. واقعی‌ترین صدای دنیا، صدای شکم خالی است. نمی‌شود خاموشش کرد. نمی‌شود خفه‌اش کرد. فقر آن قدر موجود شیکی نیست که آدمی بخواهد احساس»ش کند. فقر از همهٔ مفاهیمی که در ذهن‌ حضرات است، واقعی‌تر نمود پیدا و خودش را تحمیل می‌کند. آن کسی که چند شامپوی بابونهٔ صحّت از فروشگاه رفاه بلند کرده، احساس فقر» نکرده است، او فقیر است. کارش را تأیید نمی‌کنید، حالش را درک کنید. حالش را درک نمی‌کنید، درک‌نکردن‌تان را تئوریزه نکنید. نفهمی و شرافت را پنهان کردن هیچ امتیازی ندارد. دیگر آن‌که اضافه کرده چون رییس جمهور برای مردم توضیح نداده است، مردم عصبانی شده‌اند. اگر قبول کنیم این‌ها که عصبانی شده‌اند مردمند، باید بپذیریم دلیل عصبانی شدن‌شان توضیح ندادن رییس دولت نیست. خودمان را گول نزنیم. فقر با توضیح ساکت نمی‌شود. 

سه:‌ جریان این طرح بستهٔ معیشتی (کذا فی‌الاصل) را هم کارشناسان دونبشهٔ دوم خردادی توضیح بدهند. زمان دولت قبل روز و شب می‌گفتند این کار گداپروری و صدقه‌دادن است. الان خفه شده‌اند ظاهراً. نظرشان عوض شده؟ فکر می‌کنند این پول همان پول امام زمان است؟ این نحوه پول دادن توهین به مردم نیست؟ این که بگویند اوّل باید پول واریز می‌شد و بعد قیمت‌ بنزین را سه برابر می‌کردند، نشان دهندهٔ نشناختن مردم نیست؟ یعنی اگر زودتر» پولی به این مردم صدقه می‌دادید، دیگر مردم ساکت می‌شدند و اعتراض نمی‌کردند؟   

چهار: کمی بخندیم. 

در یکی از قسمت‌های کلاه‌قرمزی، مجری به فامیل دور گفت:

مهمان جدید داریم.

فامیل دور گفت:

کیه؟

مجری گفت:

یک حیوان دیگه به ما اضافه می‌شه.

فامیل دور نگران شد و گفت:

چه حیوانی؟

- اسمش با ب شروع می‌شه.

- ب؟. ببره؟

-نه ببر نیست. اصلاً نمی‌تونیم ببر بیاریم این‌جا.

فامیل دور که از برّه می‌ترسید ادامه داد:

- بَرّه که نیست. می‌دونم. بَرّه که نیست. بلبله؟

- نه بلبل نیست.

- بَرّه که نیست. بلدرچینه؟ 

- نه.

- برّه که نیست. بیره؟

- اگه منظورت شیره، نه، شیر نیست.

بعد فامیل دور مستأصل شد و گفت:

- بَرّه که نیست. می‌دونم. بَرّه که نیست. برغ و خروس نیست؟ 

- نه؛ مرغ و خروس هم نیست.

- پس چیه؟

- همان بَرّه است.

فامیل دور پَس افتاد و غش کرد. 


مخاطب این نوشته نویسنده‌هایی هستند که در کانون حوادث نیستند و از سویی با قطع شدن اینترنت احساس خلأ می‌کنند.

 

چند روزی است اینترنت قطع شده است که به قول وزیر جوان، دودش به چشمِ سیستم می‌رود. هم دودِ امنیتی‌، هم دودِ تجاری‌. ولی فرصت مغتنمی است تا بزنیم بیرون. فرصتی است تا بیشتر معاشرت کنیم. هم‌زمان کتاب بخوانیم و راه‌حل چه باید کرد را از بین سیاهی‌های کاغذ و تحلیل‌های تاریخی و مشاهدات خیابانی بیابیم. دیگر کسی نیست که از طرف حکومت یا اپوزیسیون، هشتگِ فیک و جشن همگانی ابتذال را کلید بزند. کسی نیست که هم‌چون مگسی بر پیشانی ما بنشیند و ما را از دیدن و فکر کردن به مسائل اصلی و کلیدی جامعه باز دارد. فرصتی عالی است برای بازنگریستن در مشکل جمهوری اسلامی. موقعیتی حیاتی است تا بینیم کانون‌های اصلی فساد و انحطاط در ایران چه نسبتی با سیستم دارند. آقازاده‌های کثیف کیستند و رانت‌خوری‌ها چه نسبتی با ت‌های اقتصادی جمهوری اسلامی پیدا کرده است. حال به دور از حواشی کاذب و هیاهوهایی که توییتربازهای دونبشه ایجاد می‌کردند، می‌توانیم دقیق‌تر به فروبستگی‌های ی و فکری امروز بنگریم. دیگر نه فاسدان وصل به حکومت امکان آن را دارند که ذهن‌ها را منحرف کنند، نه اطرافیان مفسدان اقتصادی اپوزیسیون و حامیان فرنگی‌شان خواهند توانست سرابِ آگاهی ایجاد کنند. از همه‌شان به دوریم.

مردم و کتاب‌ها رو به ما لبخند می‌زنند. دیگر لازم نیست انگشت‌تان را عمودی حرکت بدهید تا کانال‌ها و پست‌ها را ببینید. انگشتان شما افقی حرکت خواهند کرد تا کتاب‌ها را ورق بزنند. دیگر لازم نیست چشم‌مان به صفحه‌ای کاذب خیره شود، صفحه‌های حقیقی و باکیفیت و تازه از تاریخ معاصر کشورمان دارد از مقابل چشم‌های ما عبور می‌کند. 

گفته‌اند انقلاب ۵۷، انقلاب کتاب‌خوان‌ها بود و یک کنشگر معتقد به آرمان‌های انقلاب ۵۷، دوباره باید بکوشد ۵۷ی شود. دوباره در آن فضا تنفّس کند. به موقع و هوشمندانه عمل کند. این طور می‌تواند به دور از جنجال‌های ساختگیِ بی‌بی‌سی و بیست‌وسی عمل کند و در برابر هر نوع ابتذالی واکسینه شود. این طور نه دغدغه‌نمایی‌های فیک ارزشی‌نماها فریبش می‌دهد، نه شارلاتان‌های سلبریتی می‌توانند تحت تأثیرش قرار دهند.

چقدر خوب است سلبریتی‌های جمهوری اسلامی خفه شده‌اند و حرفی برای گفتن ندارند. کاش شورای امنیت کشور (که نمی‌دانم کجاست) عقل کند و چند روزی بیشتر اینترنت را بسته نگه دارد تا آن‌ها نتوانند حرفی بزنند و خرمن پوشالی‌شان بیشتر دود شود. آن خواجگانِ در بندِ نقشِ ایوان به پستو خزیده‌اند. ترسیده‌اند و حالا ما بهتر می‌توانیم یکدیگر را پیدا کنیم. 

وقتش است دردی‌کشان میخانه به میان بیایند و ببینند و بگویند. از دیده‌ها روایت کنند. از پیرمردی بگویند که سهمش از سفره جمهوری اسلامی را یک ماشین لباسشویی مدرن تشخیص داده بود. آن را بر پشت انداخته بود و در تاریکی پیش می‌رفت. تنها لبخندش دیده می‌شد. 

 

 من سگ کی باشم که به مردم توصیه کنم. مخاطبم نویسنده‌هایی هستند که فکر می‌کنند فضا بسته است و نمی‌شود کاری کرد. اتّفاقاً تازه وقتش است. وقت دیدن و مطالعه کردن و نوشتن و البته همیشه دیدن برای یک نویسنده اصل است. 

 


جوِّ کشور امنیّتی و دسترسی به اینترنت هم در حدِّ کره‌شمالی شده است. با این حال، جفاست چیزی ننویسم و چند نکته‌ای را مطرح نکنم. امیدوارم با همین اندک راهِ ارتباطی که -لاجرم- در دسترس است، صدا به صدا برسد. 

یک: طرح سهمیه‌بندی بنزین را پیش‌تر مجلس رد کرده بود. حالا با دور زدن نهاد قانون‌گذاری، سرانِ سه قوّه بنزین را شبانه گران کرده‌اند. یعنی از این به بعد، هر طرحی را که مجلس رد کند با مصوّبه‌ای شبانه می‌توان اجرا کرد؟ اگر سران سه قوّه می‌توانند هر تصمیمی را بگیرند، چه نیاز به مجلس قانون‌گذاری است؟ چرا باید هزینه‌ای هنگفتِ حرامِ چنین مجلسی شود؟ 

دو: می‌گویند مردم بصیرند و می‌توانند خوب را از بد تشخیص دهند. با این حال باز نشدن بیشتر سایت‌ها و حتّی سایت‌های مرجع (مثل گوگل) چه نسبتی با بصیرت مردم دارد؟ به مردم اعتماد کنیم. مردم خودشان اشرار را می‌گیرند و تحویل می‌دهند. باید روش‌مان را تغییر دهیم.  

سه: می‌گویند مردم ما فهیم و باهوشند. پس چرا بنزین را نیمه‌شب و ناگهانی گران کرده‌اید؟ حتّی طرّران بیابانی هم نیمه‌شب‌ها می‌خوابیدند و به خلق‌الله امان می‌دادند. 

چهار: مردم نگران هستند و نمی‌توانند از پس دخل و خرج‌شان برآیند. به نظرتان شبکه یک مملکت باید دربارهٔ این تصمیم توضیح دهد یا در ساعت پربیننده‌اش، طبخ اسکندرکباب را به مردم بیاموزد؟ به نظرتان چنین خیانتی عامدانه و در راستای کنیایی کردن اوضاع نیست؟ 

پنج: از دو شمارهٔ بالا نمی‌توان نتیجه گرفت که بخشی از سیستم می‌خواهد مملکت را به آشوب بکشاند و با کاسبی از فتنه، امیال پلیدش را در انتخابات دنبال کند؟ آیا بخشی از سیستم نمی‌خواهد با امنیتی‌کردن اوضاع و خفه کردن صداهای منطقی و کارشناسی»، هیچ مخالفی تا چند سال صدایش برنیاید؟ 

شش: درست است ناامنی برای هر کشوری سم است ولی باید دید بسترسازان چه کسانی هستند؟ من سال گذشته در همین وبلاگ نوشته بودم که باید فکری به حال بستر کرد. با رکود تورّمی و رشد اقتصادی منفی و از بین رفتن سفره‌های اقشار مستضعف، انتظار دارید چه اتّفاقی بیافتد؟ یعنی انتظار دارید با سه برابر شدن قیمت بنزین در این اوضاع نابه‌سامان اقتصادی، مردم شبانه به میدان پاستور بیایند و دسته‌گل به رؤسای قوا تقدیم کنند؟ 

هفت: ناامنی سم است ولی آن کسی که نان را از سفره مردم می‌بُرد و می‌خواهد مردم کشور را به آتش بکشانند، مقصّر است. برای خیانت او هم فکری شده است؟ 

هشت: فکر نکنیم مسئولین امر با مبانی انقلاب و خدمت‌گزاری آشنا نیستند. مشکل این نیست که چیزهایی هست که نمی‌دانند. آن‌ها اسکیمو نیستند که تازه از قطب شمال آمده باشند و ندانند ایران کجاست و امام کیست و آرمان‌ها کدام است. مسأله این‌ها نیست که با دقّت یا تمرکز مسئولین حل شود. مشکل جای دیگری است. 

نُه: آیا با گران شدن بنزین، اجناس گران نمی‌شود؟‌ یعنی راننده تاکسی که باید سه برابر قبل بنزین بخرد، باید به همان اندازه گذشته کرایه بگیرد؟ این انصاف است؟ به این فکر کرده‌ایم با افزایش نیافتن کرایه‌ها، آن راننده چطور باید شکم زن و بچه‌اش را سیر کند؟ یعنی دولت مایهٔ» بودجه‌اش را می‌خواهد از جیب رانندگان جبران کند؟ و البته گران‌شدن کالا و خدمات در حد راننده‌ها باقی نخواهد ماند و به شکل زنجیره‌ای به همهٔ بخش‌ها سرایت خواهد کرد. مگر این که حکومت فکر کند قواعد بازار به این گزاره پایبند خواهد بود که با گران شدن بنزین، اجناس گران نشود. به نظرم یک نفر باید بلند شد و فرمول اقتصادی‌اش را برای ما توضیح دهد. 

ده: رییس جمهور می‌گوید اعتراضْ‌ حق مردم است؛ این دیگر از آن حرف‌هاست. اگر رییس دولت معتقد است اعتراض حق مردم است، تبیین بفرماید که مردم چگونه می‌توانند به این تصمیم اعتراض کنند. الان نه فقط مردم مخالف جمهوری اسلامی که مقلّدهای رهبر هم زبان به اعتراض گشوده‌اند. 

یازده: گفته‌اند تخریب‌ها کار اشرار و منافقان است. بعید است کشور ما این مقدار منافق داشته باشد! حالا فرض کنیم همهٔ این‌ها کار اشرار است. ولی با این جمله خودمان را فریب ندهیم. مردم، همین مردم کوچه‌بازار عصبانی، معترض و ناراضی‌اند. 

دوازده: قرار است دولت تقریباً هم‌اندازه یارانه به مردم پولی اضافه‌تر صدقه بدهد. این افزایش نقدینگی و تورّم را به بار نخواهد آورد؟ آیا این موضوع شبیه همان صدقه‌دادن یا گداپروری نیست که امثال جوادی آملی دربارهٔ دولت پیشین می‌گفتند؟ 

مطالب بالا همه به کنار؛ فرض کنیم گران‌کردن بنزین کار درست و لازمی بوده‌است. این شیوهٔ برخورد با معترضان، آموزش اسکندرکباب در رسانهٔ ملّی، قطع کردن اینترنت، احمق نشان دادن ملّت، قطعا به نفع جمهوری اسلامی نخواهد بود. یک‌بار این مردم در سال ۵۷ نشان دادند که تعریف دیگری از حفظ امنیّت دارند. صداهای منتقد وضع موجود و علاقه‌مند به منافع ملّی و حفظِ ایران عزیز را بشنویم.



در جست‌وجو.» اصل ایران است و خراسان، نه هلند. در هلند، رنگ‌ها، برگ‌ها، نماهای بیرونی خزان‌زده است؛ رفتارها یخ‌زده است و باد می‌وزد و صحنه‌ها در گرگ‌ومیش تصویربرداری می‌شود. در صحنه‌ای، فریده را سر میز ناهار کنار خانواده‌ای می‌بینیم که چهل سال با آن‌ها زندگی‌ کرده است. ولی همه چیز سرد است. فریده از سفرش به ایران می‌گوید و گریه‌اش می‌گیرد. اعضای خانواده کمی دلداری‌ و به غذا خوردن ادامه می‌دهند. سفره مشهد درست عکس این میز غذاست؛ سرشار از شور زندگی. 

فریده بعد از چهل سال ایران -کشورش- را می‌بیند؛ میدان آزادی و بزرگراه‌های تهران را. در بازار بیشتر مکث می‌کند تا برسد به نماهای اصلی در شیرخوارگاه آمنه و هم‌دلی او با اطفال بی‌کَس و بعد موسیقی سیما بینا در قطار تا صبح که کویر را تابان ببیند. سازندگان همه ما را با این تصاویر ساده ولی به‌جا همراه می‌کنند. این رج‌بندی تصویری-موسیقیایی به خوبی فریده و ما را در دل وطن می‌نشاند.

مشهد مثل مشهدِ همهٔ ما مسافران، درست از ایستگاه راه‌آهن شروع می‌شود. فریده آمده تا خانواده‌اش را پیدا کند. باورِ سه خانواده خراسانی آن است که فریده از آن‌هاست. همراه این سه خانواده به آزمایشگاه می‌رود تا با آزمایش ژنتیک نتیجه مشخص شود. اما نتیجه مهم نیست. نتیجه را در نماهای آخر مستند می‌بینم. صرف نظر از هر نتیجه‌ای فریده خودش را می‌یابد. به قول مادر خراسانی: فریده دختر خود»مان است. 

این مادر کیست؟ 
مادرِ در جست‌وجو.» یک مادر پرجوش‌وخروش ایرانی است. یک مادر سنتی. یک مادر خراسانی. یک مادر واقعی. نه قهرمان، نه ضد قهرمان. مادری که خشمگین می‌شود، خوشحال می‌شود، در معرض نقد قرار می‌گیرد، نقد می‌کند و جوش می‌زند و بغل می‌کند؛ چه آغوش گرمی. در ایستگاه قطار مشهد، مادر خراسانی ما را هم بغل کرده است و آرزو می‌کنیم فریده دختر او باشد. سر نبودنشْ این مادر با خدا حرف‌ها دارد. چه بهتر که فریده به هیچ کدام از خانواده‌ها تعلق ندارد؛ ما هنوز نسبت به پدر و مادرش خوشبین می‌مانیم و کسی را متّهم نمی‌کنیم. افزون بر این، فریده هم به دنبال متهم کردن کسی نیست. 

فریده بعد از آزمایشگاه به حرم می‌رود؛ جایی که چهل سال در آن‌جا پیش رها شده بود. محدودیت‌های حرم به تصویر مستند از فریده و مترجمش ضربه وارد می‌کند؛ از جایی به بعد، دوربین از بالا فیلم می‌گیرد و میزانسن ول می‌شود. ولی جملهٔ نگار وقتی فریده چادر به سر می‌کند کلیدی است: کاملاً شبیه یه ایرونی هستی!»

فریده به تک‌تک این خانه‌ها سر می‌زند. خانه اول، خانه دوم، خانه سوم. در خانه سوم با تنها مادر ایرانی مستند هم‌دل می‌شود. بهترین لحظه‌های مستند فرا می‌رسد. فریده برای مادر خراسانی شعر می‌خواند. گویی بعد از این همه سال مخاطب شعرها را پیدا کرده است. با گریه و کمی خنده، می‌خواند تا از جایی به بعد فریده و مادر خراسانی هر دو سخت بگریند. مادر خراسانی همسرش را مقصر می‌داند. همسری که مرده است و دختر را در حرم امام‌ رضا رها کرده بود. مادر، همسر را طلاق داده است. بعد هم در یک شب‌نشینی ملتهب، مادر با فرزندان همسرش -از زنی دیگر- درگیر می‌شود. دوربین هم یکی از شب‌نشینان است. اضافی نیست. خودنمایی ندارد. درست بین جمعیت ماجرا را روایت می‌کند و نگار -دختر مترجم- وقایع را برای فریده ترجمه می‌کند. وقت اعلام نتایج آزمایش ژنتیک، نگاه ما به حضور این مادر است. حیف که سازندگان، مواجهه او با فریده را مواجهه آخِر نگذاشته‌اند. 

وقتی فریده به هلند برمی‌گردد، می‌داند کجایی و با چه مردمی هم‌وطن است. سرود آخر مستند این حس را کامل می‌کند. 
حسّ هم‌دلانه ما در این مستند به فریده و مشهد و هوشمندی سازندگان و شعور دوربین و مادر خراسانی و خانواده‌های باعاطفه -و پشیمان- مشهدی ربط دارد به علاوه نگار. در جست‌وجو.» با حضور درست نگار -مترجم فریده- صیقل خورده است. نگار آشنا به سنن ایرانی رابطه بین فریده و باقی -به ویژه مذهبی‌ها- را برقرار و حد این رابطه را هم به خوبی حفظ می‌کند. اوجش آنجایی است که با ظرافت دلیل ازدواج نکردن فریده را ترجمه می‌کند.

در جست‌وجو.» مستند بی‌غل‌وغشی است چون سازندگان با دوربینی با وقار، راوی و مخاطب جست‌وجوی فریده هستند و می‌خواهند بدانند که ایرانی بودن -و اصلا اهل جایی بودن- یعنی چه. در نمای آخر پاسخش را می‌یابیم؛ خانه آن‌جایی است که قلب آدم آن‌جا باشد. مثل ایران برای فریده.

 


شنیده می‌شود که فتنه ۹۸» در کار است؛ مخالفان به میدان می‌شوند و آشوب‌ خواهند کرد. اما ماجرا دقیقا چیست؟ 

تسبیح سیاهم در دست می‌چرخد، ریش‌هایم را کوتاه نکرده‌ام؛ شلوار کتان و پیراهن آستین‌بلند راه‌راهی زیر کش‌بافِ سورمه‌ایم پوشیده‌ام. با میم و رضا داخل می‌شویم. رضا در ننوی پلاستیکی‌اش خفته است. پتوی نازک را کنار می‌زنیم تا حال رضا را دریابیم. صورت گردِ بچه از زیر کلاهِ آبی‌ بزرگش پیداست. بوتیک‌دار لبخند می‌زند: خوش‌‌ به‌ حالت؛‌ چه جوانی داشته باشی تو! آن موقع دیگر خبری از این جک‌وجانورهایی که بر ما حاکمند نیست. تا آن موقع دهان من و بابایت سرویس است. باید اسلحه دست بگیریم و برویم داخلِ خیابان تا آن‌ها را به زیر بکشیم.» من بی‌پلک به جوان بوتیک‌دار نگاه می‌کنم. پیش خودم می‌گویم یعنی او هم دارد برای سال ۹۸ تحرّک می‌کند و به تابلوترین شکلِ ممکن یارگیری؟ 

نمونهٔ این رفتار بوتیک‌دار را جاهای دیگر هم دیده‌ام؛ توی صفِ نانوایی: بگذار این‌ها بروند؛ خمیر را هم سنگین‌تر برمی‌دارم»، توی سوپر مارکت: توی همین هفده شهریور سفره رفتن‌شان را پهن می‌کنم و سور می‌دهم» -البته بماند که در فردا روز» اسم این خیابان هفده شهریور می‌ماند یا شهباز می‌شود؟!- در پیراشکی‌خوری دور میدان:‌ این‌ها هم که.» و همین طور در همه جای شهر. 

فرض می‌کنیم فتنه‌»ای که می‌گویند راست و برنامه‌‌اش هم ریخته شده باشد و معاندین در حال کادرسازی‌ باشند و الخ.» ولی همهٔ این تحرّکات بر بستر نیتی بقال و بوتیکی و پیراشکی و بنّا تحقق پیدا می‌کند. بستر مخروب و تنگ و معیوب رودخانه است که به راه افتادن سیل را ممکن می‌کند. می‌خواهی در سیل گیر نکنی، فکری به حال بستر کن.

*** 

حاکمیت ملّی صحیح، تصمیم می‌گیرد و بعد تصمیم را با مردم در میان می‌گذارد و به نظر مردم هم توجه می‌کند. در چنین چرخه‌ای منافع ملّی معنادار است.  

مثلاً: نه آن روزی که فعالیت‌های هسته‌ای را توسعه دادیم و اورانیوم غنی می‌کردیم، توجهی به نظر مردم داشتیم، نه دیگر روزی که تأسیسات را برچیدیم و قلب راکتور را بنه‌کن کردیم از مردم نظر خواستیم. 

با این سبک‌ تصمیم‌گیری و این اواخر با این سبک تصمیم‌نگیری و انفعالِ محض، وضع بدتر هم می‌شود. الان که دیگر در یک بلاتکلیفی مفعولانه منتظر نشسته‌ایم تا ببینم نئوکان‌ها و آیپکی‌ها چه نقشه‌ای برای ما کشیده‌اند. هر خوابی برای ما دیده باشند، تعبیرِ خوابِ ما هم ازگذرِ منافع و تشخیص مردم رد نمی‌شود، اگر اساساً تعبیری در کار باشد. 

در فعل و سخنِ مسئولانِ ما، مردم، طفیلی و صغیرند. این حرامیان هستند که فتنه می‌کنند و مملکت را به آشوب می‌کشانند. گویی چنان کشور بی‌نفوس شده است که هر دستهٔ قدّاری می‌تواند شهر و خیابانش را به آتش بکشد. طرفه آن‌که آتشی که به آسمان رفته است از هیزمی ساخته شده است؛ آتش علّت نیست، معلول است.

***

 تا به بستر پرداخته نشود، تحلیل‌ها و اقدام‌های امنیتی دستِ بالا حکمِ مُسَکّن را خواهد داشت. درد هم‌چنان به جای خود باقی‌ست. فرض کنیم کل گروه سرودِ رجوی در آلبانی لال و سازهٔ تمام سرپل‌های‌شان نابود شود، بارشی دیگر، سیلی تازه به راه خواهد انداخت. وقتی خانه ویران باشد، شباهنگامِ لانه جغدان شوم خواهد بود؛‌ جغدان را بِرانی، گرگ‌ها از راه می‌رسند؛ راهش آباد کردن خانه است.  

خطر جدّی است؛ اگر بوتیک‌دار جوان حاضر باشد با ظاهر نیم‌چه حزب‌اللهی من علیه وضع موجود بیاشوبد، در برابر آن‌که اسلحه بر کفش می‌نهد و کوکتل‌مولوتف در جیبش، چه می‌کند؟ و نظام چطور؟ شبکه چریکانِ بی‌خانمان را مختل می‌کند؟ امّا بوتیک‌دار را سبک‌ترین سلاح‌ها کافی بود؛‌ ولو تسبیح سیاهِ من؛ بابتِ نخ‌ دولایه‌اش. 



ترتیب اجرای اعمال در حج -بنا به فقه مسلمانان- خطِّ سیرِ خسی در میقات شده و همین موضوع بدوی» خسی در میقات را منظّم و هدف‌دار جلوه داده است؛ کارِ خدا.

منِ جلال در خسی در میقات، خس و خاشاکی است در هوا معلّقْ در عظمت میقات. که میقات زمان دیدار است و تنها با خویشتن» و باختن خویشتن و هیچ نبودن. احرام، بند و بستِ جلال را باز و او را خلع سلاح کرده است. حرفی برای گفتن ندارد و فخری برای فروختن هم. دست‌تهی است و حسابی امیدوار، چرا که تاریکی درون برای راوی روشن شده است. می‌شناسدش و می‌تواند درباره‌اش حرف بزند. خسی در میقات این طور دیداری را شرح می‌دهد و خوب هم شرح می‌دهد. و گاهی اگر سخنی از باب تئوری‌بافی» به میان بیاورد، خودش را می‌کوبد که اهه دوباره دارم غرب‌زدگی می‌نویسم» و از آن درست‌تر رها کنم.» همه رها کنم»‌های جلال در این کتاب درست است و سرِ ضرب. قاعده را درست می‌یابد و سخن‌بافی‌هایی را که لافِ آگاهی می‌زند خود پنبه می‌کند (مثلاً همه صحبت‌های جلال درباره بند بودن سرِ سعودی‌ها در آخورِ نفت تاریخ مصرف دارد و این روزها درست نیست.) و مهم‌تر از آن، دریافتی انسانی از حج می‌یابد. اگر جلال متحوّل شده باشد، این تحوّل نشانه‌هایی از یک دگرگونی انسانی را در خود دارد، نه انقلابی مذهبی. جلال به دین و مذهبی گرایش نمی‌یابد، تمایلش به سنّت‌ها» و گاه بدویّت‌» از سر دیدن است و تجربه کردن و خود را دریافتن. در خسی در میقات این تمایل به سنّت یک لایروبی درونی هم هست. اصل در خسی در میقات نه میقات که خسیْ است. چه آن‌که این‌بار موضوع خود جلال است نه حج. او می‌خواهد خود را رها کند» و -فارغ از ایدئولوژی‌هایی که در کتاب رها»ی‌شان کرده است- خود را در خویشتنِ انسانی‌»اش حاضر و ناظر ببیند. می‌بیند و موفّق می‌شود. جلال در هیچ کجای این کتاب و -احتمالا- هیچ کجای هیچ کتاب دیگری متدیّن نیست و علاقه‌ای به حفظ و ادامه رسوم مذهبی ندارد. ولی انسانیّت را می‌طلبد و در پی‌اش است. معمولا پنهانش می‌کند و با انسان‌تر شدنش می‌جنگند، ولی در خسی. به‌درستی مقاومت نمی‌کند و انسان‌ترشدنش را با لرزیدن در سفیدی احرام نجوا می‌کند؛ همانند لذّت خواندن دو رکعت نماز در خنکای صبح. احترام جلال به کعبه، احترام به وجدان انسان‌هایی است که کعبه را مقدّس می‌شمارند و احترام به نماز، به خاطر چیزی است که می‌تواند درونش را بپالاید یا به قول خودش خویشتن»ش را. جلال در جایی از خسی. می‌نویسد:‌ سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه خود را در آزمایشگاه‌ اقلیم‌های مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها و آدم‌ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر و چه پوچ.» او این را می‌نویسد و زندیق بسطامی را می‌ستاید که به زائر خانه خدا گفته بود که سفر را بگذار و به دور من طواف کن.» این در روایت تناقض است و جلال باید زندیق بسطامی را به خاطر این خودستایی صوفیانه و مسخره نقد کند. منتظریم. آن لحظه فرا می‌رسد و جلال می‌نویسد: چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنه‌ای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیافکند.» عالی؛ این بهترین جای این کتاب است. و البته دستِ خسی. در این جور جمع‌بندی‌های درخشان خالی نیست. زیرا عرفان جلال هرگز شخصی نیست؛ فردی چرا و مدام درگیر با جمع است؛ با آن‌ها می‌آمیزد و در دورن خود هم غلیانی دارد. چنین رفت‌وبرگشت‌هایی خسی. را جان بخشیده است. با مردم صحبت می‌کند و با خودش هم. حرف می‌زند و حرف می‌شنود. یک بار در یک مباحثه حوزوی وارد می‌شود: به کمکش رفتم که سید خیال نکند با یک مرد عامی طرف است.» و هر دوی‌شان را دوست دارد. هر دو دو طرف دعوا را؛ بی‌ادا و بی‌کلک. خویشتن را در اجتماع یافته است و خس». جلال جمع را می‌بیند و می‌نویسد، و هم‌زمان خودش را هم توصیف می‌کند. جمع را در حج می‌ستاید و به خودش بازمی‌گردد؛ دیگر تاب نمی‌آورد؛ گریه‌ام گرفت و گریختم.» نویسندهٔ این سیاهی‌ها پرده‌پوشی نمی‌کند؛ او هم گریه‌اش گرفت.

آخرِ کتاب، سیمین به درستی می‌گوید بدجوری پا سوخته شده‌ای»؛ به جلال می‌گوید یا به مخاطب؟ معلوم است؛ به هر دو.

پس‌نوشت:
تا پایان سال، دستِ کم یک مطلب مفصّل و نسبتا کامل دربارهٔ جلال منتشر خواهم کرد. 
آین متن پیش‌تر در شماره ۵ مجلهٔ فرم و نقد منتشر شده بود. 

اشاره: این متن پیش‌تر در شماره پنجم نشریه فرم و نقد منتشر شده است؛ آن را با ویرایش تازه‌تری در ادامه می‌خوانید. 

سفر روس آل احمد دقیقا بعد از سفر حج او پیش آمد. او به شوروی وقت سفر کرد تا در کنگره مردم‌شناسی حاضر باشد که ظاهرا مردم‌شناسانی از سراسر جهان در آن حضور داشته‌اند. همان‌گونه که به شکلی گذارا در مطلب پیشین اشاره شد، سفر روس -چرا سفر شوروی نه؟- یک سفرنامه سردرگم است. پر از توضیحات و توصیف‌های ناضرور -مثلا یک جا توصیف سیرک و حیوانات و بازیگرانش- که طرحی را هم در ماجرا پیش نمی‌برند. البته توصیف و تکّه‌هایی مفید هم لابه‌لای این توصیف‌های شلوغ و بی‌اهمیّت دیده می‌شود. از همین روی، این کتاب نوعی یادداشت‌برداری از سفر است که طبعا تبدیلش به کتاب دلیل می‌خواست و دلیلش البته نمی‌توانست شعر مولانا در پیرامتن باشد؛‌ هر کبوتر می‌پرد در مذهبی.» و -به قول جلال- الخ.» آل احمد جایی دربارة سن‌پترزبورگ می‌نویسد:‌ از خود این لنین‌گراد هم چیزی نفهمیدم.» با این که خرده‌ریزه‌های زیادی را دربارة این شهر قلمی کرده، ولی همین دریافت او درست بوده است. آن همه جزءنگری چیزی به دست نویسنده و طبیعتاً مای مخاطب نمی‌دهد. 

آل احمد از توده‌ای بودن درآمده بود، ولی تا پایان عمر به اندیشه‌های چپ ملتزم ماند. با این همه سفر  روس می‌توانست به او و به ما نشان دهد که چپ چه بود و چه طور حکومت می‌کرد. ولی آل احمد چنین بیداری را طلب نمی‌کرد و به دنبال آن نبود و نکوشید با مشاهده شوروی استالین‌زده، متنی انتقادی و روپا درباره آن بنویسد. بی‌خیالی او به کنار، متلک و تکه‌پردازی‌های بی‌اثر نویسنده همراه با فضولی‌های شمس آل احمد -هم‌چون صفحة ۱۲۴- کتاب را لوس هم کرده است. مثلا جایی از کتاب آل احمد نمی‌تواند دیده‌هایش در باکو را جمع‌بندی کند و می‌گوید جای ساعدی خالی است. در این میان، شمس آل احمد به ساعدی کنایه می‌زند و با این دخالتش کلاف سردرگمِ آل‌ احمد در این کتاب را کورتر می‌کند. چندبار دیگر هم برادر کوچک‌تر خودش را وسط کتابِ برادر بزرگتر می‌اندازد و می‌پرد به سعید نفیسی و بدیع‌اّمان فروزانفر. این دخالت‌ها شمس آل‌ احمد خواندن این یادداشت‌های کتاب‌شده را سخت می‌کند؛ به‌ویژه آن‌جا که مخاطب باید قرارهای آیندة شمس آل احمد را هم مرور کند: برویم دیدار خودش و.» و صد حیف که متن آن نویسندة جان‌دار دست چنین مصحح کم‌مایه و بی‌جنبه‌ای افتاده است. 

در یک سوم انتهایی کتاب در بازگشت از مسکو، آل احمد همراه با مردم‌شناسان به باکو رفت و بعد به تاشکند و با این همه روایتْ آن یک‌پارچگی و هدف‌گذاری لازم را ندارد. مثلا در تاشکند در و پیکر اتاق‌شان درست و حسابی نبود و چند صفحه جلوتر بهتر شد و از این دست شخصی‌نویسی‌های به فردیت نرسیده، سفرنامه را از ریخت انداخته است. در جایی کمی روایت سروشکل می‌یابد که ارزیابی شتاب‌زدة آل احمد کار را خراب‌ می‌کند. او ازبک» و تاجیک» و لتونی» و. را بدل می‌گیرد از اقوام کرد» و ترک» در ایران و می‌گوید همان کاری را که شوروی با این ملیت‌ها کَرد ما با کُرد و ترک کرده‌ایم. آل احمد فرق بین ملت و قوم را نمی‌داند یا می‌خواهد چیزی را که در شوروی دیده است هر جور شده با تجربه‌ای ایرانی منطبق ببیند؟ در این چند سطر، آل‌احمد مفاد هویّت ملّی و ایرانی را نمی‌شناسد. 

سی صفحه پایانی این کتابْ گزارش منقح و مرتّبی است از هفتمین کنگره بین‌المللی مردم‌شناسان که جلال به خوبی و با رعایت جزئیّات ضروری آن را بیان کرده و این بهترین قسمت این کتاب است، هر چند به پیوست آمده است و کاش کلِّ کتاب همین نظم و ترتیب را می‌داشت و می‌دانست که چه می‌خواهد بگوید.  

باری؛ سفر روس آل‌احمد کتابی ابتر یا -به تعبیر خود آل‌احمد در مدیر مدرسه- عنّین» است و از جلالی که می‌شناسیم دور.
پس‌نوشت:
در روزهای آینده باز هم از جلال آل‌احمد خواهم نوشت. 

درباره کتاب سفر به ولایت عزرائیل؛ چاپ پنجم؛ ۱۳۸۴؛ انتشارات مجید

 

پیش‌نوشت: در این نوشته، اسرائیل» به دولت قومی‌نژادی یهود در فلسطین اشغالی اشاره دارد که به بسیاری از پیمان‌های بین‌المللی پایبند نیست. می‌کوشم نظر آل احمد را بازتاب بدهم و در حیطه ادبیات داوری کنم. بخش‌هایی از این نوشته در شماره پنجم فصل‌نامه فرم و نقد (پاییز ۹۷) با عنوان از سفر تا سفرنامه» منتشر شده است.


روایت ولایت عزرا‌ئیل درباره دولت قومی نژادی اسرائیل» است؛ سمپاد و امیدوار به اصل آن. متن سراسر تحلیل است و کمتر مبتنی بر مشاهدات آل احمد؛ برعکسِ سفر روس. (در متن سفر روس آل احمد جزئیّات را حوصله‌سربر تعریف می‌کند؛ چه خورد، چه پوشید، اوضاع مزاجی‌اش چطور بود و از این دست جزئیّات ناضرور.) او در ولایت عزرائیل یک‌بند به کار تحلیل است و مخاطب متحیّر و پرسشگر باقی می‌ماند که چطور نویسنده و همسرش به اسرائیل» اندیشیده‌ و به آن‌جا سفر کرده‌اند؟ با چه امید و نگاهی؟ کجا سوار شده‌اند و کجا پیاده؟ چه نوشیده‌ و خورده‌اند؟ مردم را چطور دیده‌ و تفاوت بین سه دین ابراهیمی را در رفتار مردم چگونه توصیف کرده‌اند؟ کتاب که طبعا محملی برای تبیین این چگونگی‌هاست و باید دست مخاطب را بگیرد و قدم به قدم او را در ولایت عزرائیل هم‌گام کند، نابینایی محض پیشه کرده است. نویسنده تک‌وتوک صحنه‌های توصیفی‌اش را بی‌مقدّمه و موخرّه در متن ول داده است و تصویری روشن و داستانی و پر از جزئیّات از ارض موعود» -که ایرانیان کمتر دیده‌اند- ارائه نمی‌دهد.
آل احمد در ولایت عزرائیل -در فقره‌هایی- مجذوب دولت قومی-نژادی اسرائیل» شده است و یک‌بار بی‌آن‌که بفهمیم چرا، با عهد عتیق پیمان تازه» می‌کند. آل احمد درباره کیبوتص صحبت می‌کند و موضعش نسبت به آن هم‌دلانه است و با همین نگاه آن را آسیب‌شناسی می‌کند. اصل ایده را می‌پذیرد و درباره آن‌که تا چه حد می‌تواند کارا باشد سخن‌ سرمی‌دهد. کیبوتص را با چوب‌بستی سوسیالیستی» ولی سخت بیگانه از انگ استالین» می‌بیند و در ادامه از حضور اسرائیل در شرق شاد است.» او ظلمی را که بر یهودیان در اروپا رفت می‌شکافد و می‌گوید که انگلیسی‌ها اجازه نمی‌دادند که یهودیان به راحتی در فلسطین مأوا پیدا کنند. با این همه، آل احمد روایت خود را به دیده‌های ریزنگر پیوست نکرده و تقریبا نتوانسته است سفرنامه‌ای بنویسید، اگر توصیف را جان‌مایه هر نوشتة ادبیاتی بدانیم. آل احمد توضیحی از نحوه اسکان یهودی‌ها به دست نمی‌دهد و همه آن ماجراها را با نثری کلّی‌نگر برگزار می‌کند و به بیان این نکته که باریکه»ای در فلسطینْ ارض موعود» یهودی‌هاست بسنده می‌کند.
آل احمد به ولایت اشاره می‌کند، نه به دولت و با اتّصالی تاریخی -که مع‌الاسف با تهوّر در چنین مواردی به آن دست می‌زد- می‌گوید که هوایی از یهوه» در سر یهودیان است و موسی» تا قتل نفس» نکرد سر به بیابان نگذاشت. او معتقد است این حضرت موسی بود که قوم را به سنگلاخی» رهنمون کرد. آن هم در یک وجب جا. همین یک وجب خاک روی میز هلال غضیب» هم منشأ قدرتی است و هم منشأ خطری.»  
آل احمد از اعداد سخن نمی‌گوید؛ همان آل که در سفر روس و باقی سفرنامه‌هایش عددها را جزءبه‌جزء نقل می‌کند، این بار عددها را فراموش می‌کند. او حتی از این که چند درصد از این خاک در دست یهودی‌ها بود و حالا چند درصد در دست‌شان است حرفی نمی‌زند. آل احمد تنها می‌گوید سرزمین اسرائیل» حدود سیزده هزار کیلومتر مربع (هشت هزار مایل مربع) است؛ این عدد در روزگار ما به بیست و دو هزار کیلومتر مربع رسیده است.
از نگاه یک شرقی» و خود آل احمد، اسرائیل» منشأ قدرتی در شرق  است در دنیای خسته شده از غرب و غربزدگی.»  او حکومت اسرائیل» را واقعیتی» می‌داند که می‌خواهد نسبتش را با آن روشن کند. به عقیده آل احمد حکومت اسرائیل سر پل مطمئنی» است برای سرمایه‌گذاری» غرب در شرق. و البته گویی کفاره گناهان غربی‌ها را شرقی‌ها باید بدهند.» آل احمد معتقد است اسرائیل» بلد است چطور شهادت را به صناعت» بدل کند و آن را گران بفروشد و غرامت ازش بستاند و آن را به کار آبادی مملکت» بگمارد.
اسرائیل» برای آل احمد جذبه دارد و گاهی هم اشکی از او می‌گیرد؛ گریه برای یهودیان کشته شده در هلوکاست یک نمونه‌اش است و چه کیف‌ها از پوست آدمی و چه دوک‌های سیاهی پر پس میله‌ها.» و در ادامه برای آزاده بودن لازم نیست سیمای بزرگان را داشته باشی.» آل احمد می‌گوید اوی شرقی چوب اعراب» را خورده‌ است. چه آن‌که عجم و رافضی‌»اش دانسته‌اند. او معتقد است دیوارهای قطور و فضاهای تنگ» در منطقه را اعراب ساخته‌اند. آل احمد ضد سعودی‌هاست و حتی به نشانه معالجه بواسیرها و پروستات‌های»‌شان، آن‌ها را خوکانی» می‌داند که سر به چرا در منجلاب نفتند.» اسرائیل» را سرِ خری» برای اعراب می‌داند و جسته و گریخته از بیت‌المقدس می‌گوید. البته آل احمد می‌نویسد اورشلیم»، نه بیت‌المقدس؛ بعید نیست چنین انتخابی از همین نگاه شرقی مخالف اعراب سرچشمه گرفته باشد. و یک جا هم البته به خود نهیب می‌زند نکند حضرت نویسنده دارد سند خرقه برای یهودیان فراهم می‌کند.»
آل احمد به دو نوع یهودی در اسرائیل» اشاره می‌کند؛ یهودی شرقی و یهودی غربی. تفاوتی فرهنگی بین این دو نوع را یکی از مشکلات اساسی اسرائیل» می‌داند. (خط غرب‌زدگی در این کتاب هم پررنگ است.) او مخالفت اعراب و یهودی‌ها را به شیوه انگلیسی‌ها مرتبط می‌داند و می‌گوید انگلیسی‌ها به یهودی‌ها اجازه ورود نمی‌دادند. آل احمد معتقد است از ۱۹۳۹ سخت‌گیری‌ها نسبت به اسرائیلی»‌ها بیشتر شد و به کشتار یهودی‌ها به دست فلسطینی‌ها هم اشاره‌هایی می‌کند.
با این همه، مخاطب ولایت عزرائیل در فصل پنجم نامه‌ای پیش روی خود می‌بیند. نامه‌ای که یکی از دوستان آل احمد نوشته و او چیزهایی» (!) به آن افزوده است. آل احمد نوشته است که حرف حساب این نامه را به پای دوستش -که نمی‌شناسیمش- بگذاریم و پرت‌وپلاها»یش را به حساب آل احمد. ظاهرا همة این‌ها صحنه‌سازی است و آل احمد شاید از بغض ساواک یا شاید هم برای به دست آوردن دلِ ان، چنین ترفندی را به کار می‌گیرد. در این نامه، همه چیز ناگهان به نفع اعراب فلسطینی رقم می‌خورد. موشه‌ دایان که در چند فصل جلوتر جزء اولیاء» و یوآب» خطاب شده بود، هم‌چون یک جنایت‌کار جنگی تصویر و از میلیون‌ها آواره فلسطینی سخن گفته می‌شود. با این همه، جمله‌ای در این نامه هست که می‌تواند نشان بدهد که آل احمد به دلیلی ایدئولوژیک هم می‌توانست علیه اسرائیل» آن زمان شود؛ زیرا جامعه سوسیالیستی اسرائیل» داشت به جامعه بورژوازی» تبدیل می‌شد. گویی هر جامعه‌ای ولو با ارعاب و آدم‌کشی و زورگویی، به آرمان‌های چپ نزدیک باشد، خوب است، ولی همین که به سمت سرمایه‌داری یا امپریالیسم» بغلتد، باید نفرینش کرد. وگرنه بعید است بر مبنای این کتاب، آل احمد با خود موجودیّت  اسرائیل» مشکلی داشته باشد. چه آن‌که آل‌ احمد در نامه غضبناکش خرده امیدی به اسرائیل» دارد و امیدوار است این دولت قومی نژادی مرهم نهنده باشد دردهای خاورمیانه را.»
 آل احمد در پایان متن ولایت عزرائیل، سخنرانی منشی انجمن مستقل دانشجویان اسرائیلیِ» آمریکا را پیوست می‌کند. به نظر می‌رسد آل احمد با سخنرانی یاد شده موافق بوده یا نکات مثبتی در آن دیده که ترجمه‌اش کرده است؛ این سخنرانی به دولت قومی-نژادی اسرائیل» برای حل مصائبش راهکار ارائه می‌دهد. در ادامه پیوست‌های دیگری دیده می‌شود. از جمله پیوستی که در آن از حق مطلق اسرائیل در تدام موجودیتش به نشانه یک دولت مستقل» دفاع شده است. یا پیوست دیگری که مربوط است به یکی از شاخه‌های حزب کمونیست اسرائیل». آل احمد در پایان، مسائلی همانند نفت یا نفوذ غربی را مهم‌تر از دعوای اعراب با اسرائیل» می‌داند و این دعوا را بیشتر بر پایه توطئه‌ دول غربی تحلیل می‌کند؛ به نظر می‌رسد آل احمد متأثر از فضای غرب‌زدگی به دعوای بین اعراب و اسرائیل» اهمیت نمی‌داده است.  
آل احمد با این باور همراه است که حکومت‌های عربی و صهیونیست‌ها به یک اندازه خطرناکند. او درخواست می‌کند اسرائیل» باید حساب خود را از صهیونیسم جدا کند. و ضمیمه اول به همین تفکیک می‌پردازد. آن‌چه در ضمیمه‌ها دیده می‌شود حق مطلق اسرائیل» در تداوم موجودیتش به نشانه یک دولت مستقل است و البته در کنار به رسمیت شناختن حقوق اعراب در خاورمیانه. (تفاوت ادبیات در به رسمیت شناختن‌ها هم دیدنی است!) آل احمد ظاهرا به نوعی حکومت فدرال مسلمان-یهودی» البته به اسم فلسطین نظر داشته است.
درباره تحلیل ی آل احمد در این کتاب و درستی یا نادرستی این تحلیل‌ها سخنی نمی‌گویم. این تحلیل‌ها به جای خود می‌تواند بررسی شود. تعجب‌برانگیز این است که آل احمدِ سفرنامه‌نویس در این کتاب غایب است و سفر به ولایت عزرائیل از جزئیات و تیزبینی‌های نویسنده به دور بوده است.هر چند باید توضیح داد که کتاب به طرز عجیبی ناقص است. بنا به مقدّمه کتاب، آن‌چه نشر یافته است تنها بخشی از طرحی بود که آل احمد در سر داشته است. آیا بخش‌های دیگر که عناوین آن در مقدمه آمده، نوشته نشده است یا این‌که صلاح در انتشارشان نیست؟
 با این‌ همه، در این کتاب، منِ» نویسنده هم بیشتر منِ» تحلیل‌گر است که گویی به نمایندگی از مخاطب سخن می‌گوید؛ مخاطبی ایرانی که به عقیدة آل احمد -با در نظر گرفتنِ انتقاداتی که به دولت قومی نژادی اسرائیل» وارد است- می‌تواند به لونی دیگر به اسرائیل» بنگرد؛ دستِ کم متفاوت از اعراب. هر چند عمر آل احمد به دنیا نبود تا سال ۱۹۹۴ را ببیند و دریابد حتّی هنگام اهدای جایزه صلح نوبل هم تبعیض و تزویر ادامه دارد و سهم رژیم اشغالگر قدس دو برابر فلسطین است. 

پس‌نوشت: در روزهای آینده باز هم از جلال خواهم گفت.  

 



جلال آل‌احمد نویسنده‌ترین نویسنده ایرانی در ادبیات است. حاضر به یراق، منظم، شاداب و بسیار انسان و در ظاهر هم مرتّب بود؛ جز در عکس آخر، ریشی گذاشته بود به یاد خلیل ملکی. 

مشهور است که آل احمد را نویسنده‌ای آشفته‌ یا عجول بدانند؛ این صفت‌ها به سبک نویسندگی جلال بی‌ارتباط است. جلال با درایت و حیطه‌شناس بود و بسیار به سامان و آراسته. برخی از کتاب‌های جلال مرتبط بود با اوّلین مواجهه نویسنده به آن موضوع یا محیط. با این حال، کمتر ایراد ویرایشی یا دستوری یا فنّی می‌توان به نوشته‌های او گرفت. تلفظ‌ واژه‌ها را به دقّت و محققانه می‌نوشت و در مباحث معارض‌دار، به خوبی از پانویس استفاده می‌کرد. با این که جلال بزرگ‌شده شهر و یک شهرنویسِ برجسته بود، ولی آشنایی او با محیط‌های رام نشده و نگاه تیزش حیرت‌انگیز بود. این روحیه پژوهشگرانه و سنجیده جلال نشان از نویسندگی با نظم و نسق او دارد. همواره کاغذ و قلم به همراه داشت؛ به طرز جنون‌انگیزی می‌دید و نکته برمی‌داشت. در درست دیدن پیرامون -پیرامون تازه- هیچ نویسنده ایرانی به هوشمندی و درایت جلال نمی‌رسد؛ نویسنده‌های امروزی که اساسا به گَردِ پایش حتّی. 

بهترین جمله‌ها و مفیدترین عبارت‌ها را به کار می‌بست و منهای برخی از آثارش، در نثر پیشرو بود. نقد جواد طباطبایی از نثر آل احمد در جاهایی مثل نون و القلم» حظّی از واقعیت برده است، ولی با عنایت به تک‌نگاری‌ها و بسیاری از داستان‌های جلال، نثر شسته‌رفته و فرم‌یافته او راهنمای نوشتن است. 

حد نوشته‌های جلال، حفظ ارزش‌های انسانی بود، بی‌آن‌که در دام اومانیسم» گرفتار آید. چنان که سیمین در همه آثار جلال، سمپاتیک بود و معرف عشق و رفاقت همسر به او؛ باز هم بی‌آن‌که به مد روزی هم‌چون فمینیسم‌» تعلق داشته باشد. آن‌چه که آثار جلال را هم‌چنان شیرین و شفیق جلوه می‌دهد، اهتمام او به هنجارهای انسانی بود؛ این اهتمام البته به دین یا ایدئولوژی ارتباطی نداشت. اتفاقا در جاهایی که آل احمد در فضای ایدئولوژیک تحلیل می‌کرد، ملال‌آور و آنتی‌پاتیک به نظر می‌رسید؛ هم‌چون غرب‌زدگی» و در خدمت و خیانت روشنفکران» که در مطلب پیشین همین خانه مجازی نقدش کردم. 

جلال معتقد» به ادبیات ایرانی و زبان فارسی بود و تجلّی سبکی از فرهنگ دیرپای ایرانیان. هویّت ایرانی مستحیل در کل آثار او بود. جست‌وجوگر این مسیر بود و جز آن نمی‌شناخت. این نویسنده دوست‌داشتنی و محبوب، رنج‌شناس بود و آگاه نسبت به دردهای قشرهای مختلف جامعه؛ آثار او با درد مردمش گره خورده بود. گرایش‌ به چپ حتی در لحظه‌ای که آفتاب عمرش غروب» کرد، در او زنده ماند. در آثار تئوریک چنین گرایشی کار دستش داد، ولی در برآیند، حسِّ انسانی‌اش نسبت به مملکت و مردم، صاف و صمیمی و صریح بود حتی اگر چپ. او بهترین داستان‌نویس ما نبود و نیست که احمد محمود از او سرتر است، ولی او نویسنده‌ترین چرا. نوشتن تنها مدیوم» زندگی‌اش بود، آب و هوایش. 

معمولا سبک جلال بر دغدغه و مسأله او منطبق بود. سبکی بود که بر زندگی او می‌سایید و محصول یک عمر زیست نویسندگی و کنجکاویش بود. 

جلال عزیز، هم‌چنان خواندنی و ستیهنده و معترض است؛‌ هم‌چنان آموختنی و پیشرو و الگو. همه را گفته‌ام تا نقدهایم در روزهای آینده، کسی را به صرافت این نیندازد که بخواهد بگوید نویسنده این سیاهی‌ها با جلال ناهمراه است؛ هرگز. بلکه تفسیرهای ناپسند و غالیانه را نقد خواهم کرد؛ باز هم از جلال خواهم گفت.



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب سنگ شناسی کلینیک های جراحی نمونه سوالات امتحانی طراح و توسعه دهنده سیستم های مدیریت محتوا با وردپرس۳ کرایه اتومبیل در جزیره کیش گاه نوشت‌های من جی درس | پاورپوینت | نمونه سوال | جزوه | دهم یازدهم دوازدهم ارزان فالوور سورن تالار توزیع کنندگان ابزار ایران سبزگستر|کفش رسمی و مجلسی